سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بـنده ای را دوست بدارد، امانتداری را محبوبش می گرداند. [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :609
بازدید دیروز :278
کل بازدید :826877
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/3
10:57 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

فردای آن روزی که جواب پاتولوژی منفی شد ... گویا از گور برگشته بودم ... ... گویا از قبر بازگشته ام و خداوند دوباره فرصت زندگی و جبران گذشته را به من داده بود...

طلوع صبح فردا حس میکردم مانند بذری بودم که چهار سال تمام زیر خاک بودم و اکنون کم کم جوانه میزدم .. و نور را میدیدم به  خدا قسم که تشعشع نور را در قلب و روحم حس میکردم ..

گویا  دیوار بتنی سیاه و سرد بین من و خدا که سالیان سال بود بینمان بود به یکباره فرو ریخت ...

صبح همان روز به اداره نرفتم و مرخصی سه روزه گرفتم ... اولین کارم شکستن و برداشتن دیوار وسط خانه بود که احمقانه با یک نامه الکی شهرداری به بهانه خیابان کشی که معلوم نبود کی میشود 14 ماه

تمام  در یک طویله بدون نور و روشنایی زندانی بودم با بچه هایم .. همان  روز از صبح تا شب دیوار را تخریب کردیم  با برداشتن دیوار نور امیدی تازه ای در قلبم تابید .. با پمپ همه خانه را رنگ کردیم ..

منی که چهار سال تمام کف خواب شده بودم .. تختم را از انبار در آوردم  آنرا زنگ زدم و خوشگل کردم .. . یک تغییر اساسی و بنیادین در روح و جسمم به وجود آمده بود و تلالو آنرا در زندگیم جاری شد ...

دائم به خودم میگفتم اگر جواب پاتولوژی مثبت میشد چه میکردم الان باید آواره مطب ها بودم .. و  فقط کارمیکردم و ذکر میگفتم و شکر میکردم خدایی  را که مرا آنگونه نخواست .. شکر میکردم ..

با او مثل یک دوست  وهمراه همیشگی حرف میزدم میخندیدم و ...

باز سازی خانه تغییر جزیی در وسایل خانه روحیه ام را خیلی خوب کرده بود ...دیگر از مه سیاه و  غلیظ اندوه در ذهن و روحم خبری نبود ...

بدلیل خستگی مفرط این چند روز دیگر شب بیداری نداشتم و یازده نشده در بستر بیهوش میشدم ...

به دستان کج و معوجم که به دلیل کار گری و رنگ کاری این چند روز زمخت و زخمی و خشن تر بود نگاه میکردم ..بند بند انگشتانم ذق ذق میکرد ... دیگر شستن ظرفها برایم مشقت بار شده بود ..

همان روز رفتیم بازار و یک ماشین ظرفشویی خریدم تا دیگر دغدغه شستن ظرفها را نداشتم باشم ...

خانه را پر از گل و گلدان کردم ...  در آشپرخانه بالای میز غذاخوری یک سکوی چوبی زدم و رویش گلدانهای زیبای سفالی چیدم ...

خانه که سر و سامان گرفت ..  ذهن و روحم که آزاد شد .. کم کم فکرم هم باز شد ...

به دلیل مدرک پایینم در رده پایین اداری کمترین حقوق را میگرفتم همان سال در  رشته مورد علاقه ام حقوق در دانشگاه ثبت نام کردم .. آرزوی همیشگی ام ..

صبح اداره .. باشگاه .. دانشگاه ... و شب ها که خسته وکوفته میرسیدم خانه .. شام شب بچه ها و ناهار فردا .... حتی روزهایی  که کلاس دانشگاه  نداشتم کلاس قرآن هم میرفتم ...

دیگر جای خالی در زندگیم برای غصه خوردن نگذاشته بودم ... ساعاتی که در دانشگاه بودم بهترین ساعات زندگیم بود .. از  درس اساتیدی که همگی از قضات دادگاه بودند  ، تعریف از پرونده های بروز

در دادگستری و خاطره های بامزه و گاه تلخشان لذت میبردم .. اوایل از اینکه در کلاس مسن ترین بودم کمی خجالت میکشیدم همگی دخترها و پسرهای اطرافم هم سن بچه دومم بودم ..ولی

کم کم یخ بینمان ذوب شد و بدلیل جزوات مرتبی که مینوشتم و درخانه یا اداره تایپ میکردم و به همه میدادم .. و نمرات بالایم مورد توجه اساتید و بچه ها بودم ..

و استادها بارها برای کم کاری دانشجویان که به طبع سنشان از زیر درس و امتحان در میرفتند مرا مثال میزدند که با این سن و سال هم  کار میکند هم خانه داری میکند و هم اینگونه درس میخواند ..

 

 دیگر خستگی  شیرین  کار و درس  و ورزش مجالی برای شب بیداری  و فکر های بیهود باقی نگداشته بود ...در واقع زمان هم کم میاوردم .. شروع به مطالعه  و تحقیق در زمینه بیماری دیابت نوع دو کردم و

آنقدرخواندم و با تغییر سبک زندگی و تغذیه و  ورزش هوازی روزانه و دوری از استرس و گریه و زاری کاملا دیابتم را کنترل کردم . تمام داروهای ایرانی را باداروهای خارجی جایگرین کردم .. و ماه بعد

قندم ناشتام زیر صد شد ....

غصه  خوردن و اندوه و گریه و زاری دیگر تمام شده بود .. همین تغییر درروحم باعث  تغییر درجسمم هم شده بود دیگر از درد استخوان و سردرد های مزمن خبری نبود .. وقتی حال روحم  خوب شد حال

جسمیم هم به طبع آن خوب  میشد ...

رنگ و رخم باز شده بود مشکلات پوستی ام برطرف شده بود ... درون طوفانی و پر تلاطمم داشت به آرامشی نسبی میرسید ...

4 روز در هفته درس ودانشگاه .. سه روز ورزش و یوگا.. وکلاس قرآن .. حالم را خوب کرده بود ... وقتی همه اینها به روتین زندگیم تبدیل شد ..

شروع به کتاب درمانی و فیلم درمانی کردم ... کتابخانه زیبایی  خریدم هر ماه با حقوقم دو کتاب میخریدم .. و خودم را ملزم به پایانش میکردم تا ماه بعد کتابها را  خوانده باشم .. فهرست صد کتابی که قبل از

مرگ باید خواند را از اینترنت در آوردم .. و حالا کتابخانه زیبایی داشتم که هی پر میشد و از دیدنش لذت میبردم ..

هر شب بعد از اتمام درسم  ..کتاب بالای سرم را آنقدر میخواندم که کتاب به دست خوابم میبرد ... من پیش از تو ، من پس از تو ، باز هم من ، بادبادک باز ، مردی به نام اوه ، دختری که رهایش کردی ،

شازده کوچولو ، قلعه حیوانات ، سوء تفاهم ، لطفا گوسفند نباشید ، دو جلد بیشعوری ، 1984 ، ملت عشق ، جز از کل ، بیگانه ، تهوع ، جان شیفته ،  حکمت شادان ، نامه به کودکی که زاده نشد ، یک

بعلاوه یک، مغازه خودکشی ، دنیای سوفی ، و  .........

با همه شخصیت های داستان ها  و فیلم ها گریستم و خندیدم و به جای کابوس آنها را درخواب دیدم ..  کتاب و فیلم  زندگیم را روحم را جلا داد ..

 با دیدن هر فیلم با خواندن هر کتاب گویی به خود اصلی خودم نزدیک میشدم .. دیگر از هیچ کس کینه ای در دل نداشتم ..  همه را همه کسانی را که به زعم ذهن ناقصم در حقم اجحاف کرده بودند بخشیدم 

فهمیده بودم دنیا و مردمانش خیلی خیلی کوچکتر از آنند که کینه شان را در قلبم تلمبار کنم و از کاهشان کوهی بر قلبم حمل کنم که خودم را بیازارم ..

قدم دیگرم  ترک اعتیاد پ بود بعد ازتشنج سختی که بدلیل اوردوز قرص کرد و در بیمارستان بستری شد و خطر مرگ را کاملا احساس کرد  آنقدر ترسیده بود که با گریه میگفت نمیخواهم بمیرم در یک کمپ

معتبر یک ماه بستریش کردم ... و معجزه خدا واقعا میگویم معجزه خدا دوباره او را به زندگی برگرداند و الان دیگر حتی سیگار نمیکشد ...

قدم بعدیم .. درست کردن سند خانه  که به نام مادرم بود که برادر ناتنی برای تصاحبش دندان تیز کرده بود .. چند هفته ای دوندگی و دارایی و شهرداری و ... و عاقبت دفتر خانه و تمام ...

هر قدمی که برای اصلاح امورات زندگی بر میداشتم براستی دست خدا همراهم بود چنان کارها سهل و راحت  درست میشد که باورم  نمیشد ...

در همین اثنا یک روز موبایلم زنگ خورد و خبری که 17 سال بعد از مرگ همسرم منتظرش بود رسید ...

و این خبر باعث شد چون ققنوسی سر از خاکستر بردارم ... و پرواز کنم ...